بهارهبهاره، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

بهار زندگیم

دلنوشته ای برای بهارزندگیم

صبح وقتی میخوام بیدارت کنم وتو آروم آروم اون چشمای نازتو برام بازمی کنی وبااون صدای دلنشینت بهم میگی سلام صبح بخیر وبوسم می کنی اون وقت که میخوام برات بمیرم وقتی میبینم که خوشحال وسرحالی و توتنهایی خودت بازی می کنی باعروسک هات به سبک خودت بااون زبون شیرینت صبحت می کنی براشون غذامیپزی و...وقتی کیفتو برمیداری وسواراسکوترت میشی ومیگی مامان دارم میرم فروشگاه چی میخوای برات بخرم یاوقتی گوشی روبرمیداری ومیگی میخوام غذاسفارش بدم یامیگی میخوام باداداشم صحبت کنم(داداش فرضیت که اسمشم گذاشتی بهامین)... اون وقت که میخوام برات بمیرم وقتی تندتندبرام شعرمیخونی ازبس عجله میکنی که یهووسطش مکث میکنی و میگی ای وای یادم رفت ووقتی من برات یادآ...
9 خرداد 1392

روزت مبارک

زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند. زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ. زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز. زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز. زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر…   راحت نوشتیم بابا نان داد ! بی آنکه بدانیم بابا چه سخت ، برای نان همه جوانیش را داد …   دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـی...
3 خرداد 1392
1